جوانمرد بر تپه اي ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقديس مي كرد
مسافري كه از دورها آمده بود ، جوانمرد را ديد ،
سفره ي دلش را گشود و از غريبي گفت و از غربت ناليد كه عجب دردي است اين درد بيگانگي
و عجب سخت است تحمل بي سرزميني.
جوانمرد لبخندي زد و گفت : برو اي مرد و شادمان باش ،
كه اين غربت كه تو داري و اين رنج كه مي كشي هنوز آسان است ، پيش آن غربتي كه ما داريم.
زيرا غريب نه آن است كه تنش در اين جهان غريب باشد ، غريب آن است كه دلش در تن غريب است.
و ما اين چنينيم با دلي غريبه در تن خويش…
آخرین نظرات