سعی کنیم آدم بشیم توسط سین بانو در بدون موضوع مرحوم آیت اللہ مهدوے ڪنے مےفرمود: اولین باری ڪہ رفتم پیش رجبعلے خیاط برام لباس روحانے بدوزد، بہ من گفت: مےخواے چہ ڪارہ بشے؟ گفتم: مےخوام روحانے بشم. گفت روحانے شدن خوبہ اما سعے ڪن آدم بشے، این از همہ چیز مهم تر است
خدایا یادم بده... توسط سین بانو در بدون موضوع خـــــدایا… یادم بده آنقدر مشغول عیبهای خودم باشم که عیب های دیگران رانبینم یادم بده اگر کسی را بد دیدم قضاوتش نکنم، درکش کنم… یادم بده بدی دیدم “ببخشم” ولی بدی نکنم! چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه… یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم، دعا کنم، نتوانستم سکوت کنم… یادم بده اگر سخت بگیرم “سخت میبینم"… یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که در تاریکی همه شبیه هم هستیم… یادم بده چشمانم را روی بدیها و تلخیها ببندم چرا که چشمان زیبا، بیشک زیبا میبینند
صبر و انتظار برایمان کسالت آور و بی معنی شده است توسط سین بانو در بدون موضوع از همان زمان که “نامه” های بلند بالا شد “پیامک” “پیامک” شد “استیکر” از همان زمان که “چای کیسه ای” را به “چایی لاهیجان” دیر دم خودمان ترجیح دادیم! از وقتی “فست فود” جای ساعتها "قل قل قرمه سبزی” روی "اجاق گاز “مان را گرفت! از همان موقع که “همه فصل” همه “میوه” ای در اختیارمان بود و یک فصل “انتظار” نکشیدیم تا میوه ی “نوبرانه” مان برسد! همه چیز باید دم دستمان باشد حتی اگر فصلش نرسیده باشد! از وقتی هر چیز را “سریع” خواستیم! از وقتی هرچیز را “آسان” به دست آوردیم! و اگر آسان بدست نیامدنی بود “رهایش” کردیم “صبر” و "انتظار” برایمان کسالت آور و بی معنی شد!
هیچکس را دست کم نگیریم توسط سین بانو در بدون موضوع یک استاد و دانشمند سرشناس نقل می کند: در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای می گذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوب دستش را تکان می داد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید و نفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره… به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست… در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است… من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره… به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد و گفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد… دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم… یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر #پروفسور_اعتمادی ، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر می کنیم…!! من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتاد… با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود… پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی می پوشد و با زبان محلی صحبت میکند… من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم! و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم….
آخرین نظرات