از باختن درس بگیرند و از موفقیت لذت ببرند به فرزندان خود بیاموزید که یک برنده باادب باشد و یک بازنده سربلند. به آنها بیاموزید که مسئله مهم بردن نیست؛ شرکت کردن در مسابقات هم به همان اندازه مهم است. به آنها بیاموزید که شکست محدود و موقتی را بپذیرند اما هرگز امید بی انتها را از دست ندهند. با یک تبسم، یک کلمه تشویق آمیز و یک دست نوازش، تفاوت بردن و باختن را برای فرزندان خود رقم بزنید.
… زن تا موقعی که در حجاب است؛ “حق ” است،
موقعی که از حجاب در آمده است وجۂ خلقی پيدا می کند.
وقتی وجهۂ خلقی پيدا کرد، ديگر تواناييش شکسته می شود .
اين است که حجاب برای زن يک احترام است ؛
که زن بيشتر شبيه به “خداوند” شود.
و اگر می خواهند ((عصمت اعظم )) را به صورت شکل زنی در بياورد، ظاهراً به بهترين شکل د ر می آورد که بهتر و زيباتر از اين چهره در نظام هستی پيدا نمی شود .
لذا مشابه چهره جناب صديقه طاهره در عالم هرگز زنی پيدا نمی شود،
چه اينکه مشابه چهره پيغمبر و اميرالمومنين هرگز در عالم پيدا نمی شود .
حال که اين عصمت کبرای الهی را در حضرت صديقه طاهره تجلّی کرده است
او آنچنان در حجاب قرار می گيرد که فقط امير المومنين لياقت ديدار همچنين جمالی را خواهد داشت . که به او گفتند :
((زهرای عزيز اگر علی ابن ابيطالب نبود برای تو هرگز در عالم کفوی پيدا نمی شد ))
چون زن وشوهر بايد کفو هم باشند.
برگرفته از کلام عرشی:
استاد صمدی آملی
ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪی ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ
ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؟!
ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ!
ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ
ﺷﻮﺩ …
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،
ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ…
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ
ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ …
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ…
ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ …
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ …ﻣﻦ … ﻣﻦ ….
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ !
ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ!
ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ؟!
ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ .
نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملي می بردند. خودشون از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کردند که این کفش را دوست دارید یا نه , فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ!
عاشق عید بودم . بوی عید را دوست داشتم . بوی شیرینی ها ,بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادربزرگام و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند …
چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود ؟
چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها ,خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن …
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی .
ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم .
ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملي نیست که مرگ ندارد ,عشق هم مرگ ندارد ,بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها …
آخرین نظرات