یوسف فاطمه! کی طنین دلنواز انا بقیه ا… تو از کعبه مقصود ، جانها را معطر می نماید.
کی کعبه ،به خود می بالد وزمین بر قامت دلربایت طواف عشق می گذارد وجان در سعی وصفای نگاه تو محرم می شود ومناسک حج وقربان را بجای می آورد.
برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگ وعباس گونه ات گره زده ایم
آقا جان برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای افق غباری بپا می شود وتو با ذوالفقار حیدر وسوار بر اسب سفید قصه ها می آیی لحظه ها را بدست باد می سپارم.
آقا جان! می خواهم برایت قصه بگویم . قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است.
کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس…
میدانی مرز انتظار کجاست!؟
آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند آنگاه که می فرماید اگر شیعیان ما، مرا به اندازه قطره ای آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شد
حس می کنم نزدیکی آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم تو را احساس کرد بویید.
آخرین نظرات