پیرمرد خسته از رنج سفر برای باز پس گرفتن امانت خود به دکان مرد عطار رفت و پس از سلام و علیک امانت خود را طلب کرد. مرد عطار اما به سردی پاسخ او را داده و ادعا کرد نه او را می شناسد و نه امانتی از او گرفته است. پیرمرد که گمان می کرد مرد عطار او را بجا نیاورده است مجدداً خود را معرفی نمود؛
اما هر چه او بیشتر اصرار می کرد امتناع مرد عطار بیشتر می شد. پیرمرد که تازه فهمیده بود چه بر سرش آمده به ناچار دکان عطاری را ترک کرد. در راه به سالهایی می اندیشید که سخت کارکرده و ما حصل تلاش خود را اندوخته بود تا در دوران کهولت و ناتوانی از آن استفاده نماید. همچنان که ناامیدانه تلاش می کرد راهی برای حل مشکل خود بیابد بهلول را دید.
بهلول علت گرفتگی و پریشانی پیرمرد را جویا شد. پیرمرد هر چه را که بر او گذشته بود برای بهلول تعربف کرد. بهلول بعد از اندکی اندیشید از پیرمرد خواست تا کمی پس از رفتن او به دکان عطاری به سراغ مرد عطار بیاید و سراغ طلب خود را بگیرد. بهلول به دکان مرد عطار رفت. سر صحبت را با مرد عطار گشود و او را در جریان گنجی گذاشت که در حین کندن خانه کهنه اش یافته بود.
مرد عطار از بهلول خواست که گنج را به امانت به او بسپارد تا برایش نگه دارد. در همین اثنا پیرمرد وارد و امانتش را طلب کرد. مرد عطار که می دانست اگر منکر به امانت گرفتن کیسه زر پیرمرد شود، اعتماد بهلول را از دست می دهد به ناچار و با تظاهر به امانت داری کیسه پیرمرد را به او تحویل داد.
عطار طمع کار حالا منتظر بود تا کوزه گنج بهلول را تحویل بگیرد؛ بهلول اما که دیگر کاری نداشت از همان راهی که آمده بود بازگشت. مرد عطار تازه فهمید خیانت در امانت بی پاسخ نمی ماند.
إِنَّ اَللّٰهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَمٰانٰاتِ إِلىٰ أَهْلِهٰا وَ … ﴿۵۸﴾نسا
آخرین نظرات