امام حسن (علیه السلام) به سفری رفت و شب، راه را گم کرد.
به چوپان گله ای برخورد.
نزدش فرود آمد و با او ملاطفت کرد.
شب را پیش او خوابید و صبحدم، چوپان ایشان را راهنمایی کرد.
امام حسن (علیه السلام) به او فرمود من به مزرعه ام می روم و سپس به مدینه باز می گردم.
سپس وقتی را برای چوپان معین کرد تا به دیدارش بیاید.
امام حسن (علیه السلام) به سبب اشتغال کاری، نتوانست در زمان موعود به مدینه بیاید و آن چوپان که بنده مردی از اهل مدینه بود، به گمان اینکه امام حسین (علیه السلام) امام حسن (علیه السلام) است، نزد او رفت و گفت من همان کسی ام که فلان شب نزدم خوابیدی و به من وعده دادی که در این وقت به دیدارت بیایم.
از نشانه هایی که داد، امام حسین (علیه السلام) دانست که منظورش امام حسن (علیه السلام) است.
به او فرمود بنده چه کسی هستی؟
گفت فلانی.
امام حسین (علیه السلام) فرمود گله ات چند رأس است؟
گفت سیصد رأس.
امام حسین (علیه السلام) به سوی آن مرد (صاحب گله) فرستاد و ترغیبش کرد تا گله و بنده را به او فروخت.
سپس آن مرد را آزاد کرد و گله را هم به جبران احسانی که به برادرش کرده بود، به او بخشید و فرمود کسی که آن شب در نزد تو خوابید برادرم بوده است و من، کار تو را برای او جبران کردم.
منبع: مقتل الحسین للخوارزمی، موفق بن احمد خوارزمی
آخرین نظرات