ساعتي بعد هوا كاملاً روشن شده بود و مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم. يكدفعه يكي از بچه ها
دويد و آمد پيش من و با عجله گفت: “حاجي، حاجي يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف ميان!"
با تعجب گفتم:
"كجا هستن” و بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه رفتيم و ديدم حدود بيست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفيد به دست گرفته اند و به سمت ما مي آيند.
فوري گفتم: “بچه ها مسلح بايستيد، شايد اين حقه باشه و بخوان حمله كنند."
لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم كردند. من هم از اينكه در اين محور از
عراقي ها اسير گرفتيم خوشحال بودم. با خودم فكر مي كردم كه حتماً حمله خوب بچه ها و اجراي آتش باعث ترس عراقي ها و اسارت اونها شده.
لذا به يكي از بچه ها كه عربي بلد بود گفتم: ” بيا و اون درجه دار عراقي رو هم بيار توي سنگر".
مثل بازجوها پرسيدم: “اسمت چيه و درجه و مسئوليت خودت رو بگو! ” خودش رو معرفي كرد و گفت: “درجه ام سرگرد و فرمانده گرداني هستم كه روي تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين
منطقه اعزام شديم."
پرسيدم: “چقدر نيروي ديگه روي تپه هستن” گفت: ” الان هيچي"
چشمانم گرد شد و گفتم: “هيچي!؟"
جواب داد كه: “ما اومديم و خودمون رو اسير كرديم، بقيه نيروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه “
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: “چرا !؟"
گفت: “چون نمي خواستند تسليم بشن"
تعجب من بيشتر شد و گفتم: “يعني چي؟!"
فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من رو بده پرسيد:"اين المؤذن؟"
معني اين حرفش رو فهميدم و با تعجب گفتم: “مؤذن!؟”
انگار بغض گلويش را گرفته باشد شروع به صحبت كرد و مترجم هم سريع ترجمه مي كرد:
“به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستيد، به ما گفته بودن كه براي اسلام به ايران حمله مي كنيم و با ايراني ها
مي جنگيم، باور كنيد همه ما شيعه هستيم، ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشروب مي خورن و اصلاً اهل نماز نيستند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم.
صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده شما رو شنيدم كه با صداي رسا و
بلند اذان مي گفت. تمام بدنم لرزيد. وقتي نام اميرالمؤمنين (ع) رو آورد با خودم گفتم: داري با برادراي خودت مي جنگي. نكنه مثل ماجراي كربلا … “
ديگر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقي بعد ادامه داد كه:
“براي همين تصميم گرفتم تسليم بشم و بار گناهم رو سنگين تر نكنم. لذا دستور دادم كسي شليك نكنه. هوا هم كه
روشن شد نيروهام رو جمع كردم
و گفتم: من مي خوام تسليم ايراني ها بشم. هركس مي خواد، با من بياد، اين افرادي هم كه با من اومدن هم فكرها و هم عقيده هاي من هستن و بقيه نيروهام رفتند عقب. البته اون سربازي كه به سمت مؤذن شما شليك كرد رو هم آوردم و اگر دستور بدين مي كشمش، حالا خواهش مي كنم بگو كه مؤذن زنده است يا نه؟
مثل آدم هاي گيج و منگ داشتم به حرفاي فرمانده عراقي گوش مي كردم. هيچ حرفي نمي توانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شديم و رفتيم پيش امدادگر، زخم گردن ابراهيم رو بسته بودند و داخل يكي از سنگرها خوابيده بود. تمام هجده نفر اسير عراقي آمدند و دست ابراهيم رو بوسيدند و رفتند.
ولي نفر آخر به پاي ابراهيم افتاده بود و گريه مي كرد و مي گفت: “من رو ببخش، من شليك كردم. ” بغض گلوي مرا هم گرفته بود.
حال عجيبي داشتم. ديگه حواسم به عمليات و نيروها نبود …
🖋کتاب ســلام بر ابراهیم
آخرین نظرات