وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین
می روی و میبینی چقدر آهسته می رود
تازه میفهمی چقدر پیر شده !
وقتی مادر بعد از غذا، پنهانی مشتی دارو را میخورد ، تازه میفهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..
در ۱۰ سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم
در ۱۵ سالگی : ولم کنین
در ۲۰ سالگی : مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم
در ۲۵ سالگی : باید از این خونه بزنم بیرون
در ۳۰ سالگی : حق با شما بود
در ۳۵ سالگی : میخوام برم خونه پدر و مادرم
در ۴۰ سالگی : نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم !
در شصت سالگی : من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الآن اینجا باشن …
و این رسم زندگی است….
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست حتی همین الان
جوانمرد بر تپه اي ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقديس مي كرد
مسافري كه از دورها آمده بود ، جوانمرد را ديد ،
سفره ي دلش را گشود و از غريبي گفت و از غربت ناليد كه عجب دردي است اين درد بيگانگي
و عجب سخت است تحمل بي سرزميني.
جوانمرد لبخندي زد و گفت : برو اي مرد و شادمان باش ،
كه اين غربت كه تو داري و اين رنج كه مي كشي هنوز آسان است ، پيش آن غربتي كه ما داريم.
زيرا غريب نه آن است كه تنش در اين جهان غريب باشد ، غريب آن است كه دلش در تن غريب است.
و ما اين چنينيم با دلي غريبه در تن خويش…
آخرین نظرات