درختی تنها بیش از هزار سال در کویری زندگی میکرد
چشمهای با چند قطره آب در کنارش
درخت از چشمه چند قطره آب قناعت میکرد
می ترسید چشمه بمیرد و او از تشنگی جان دهد تا چشم کار میکرد در دید درخت فقط شنها دیده میشدند
او هیچ پرنده و گلی را ندیده بود
روزی آرزو کرد خدایا چه میشد باران میبارید و دشتی زاده میشد و پرندگان بر شاخه من لانه میکردند
آرزویش بر آورده گردید و باران آمد و دشتی را طبیعت بر چشمان درخت زایید
گلها روییدند و شاخههای آویزان درخت را در آغوش کشیدند
پرندگان دسته دسته آمدند و بر شاخههای درخت لانه ساختند و بلبلی بر شاخه درخت نشست و غزلی زیبا را نغمه سر داد
چیزی نگذشت پرندگان بر شاخههای او بر سر اختلاف عقاید با یکدیگر به ستیز بر خواستند درخت غمگین گردید و گریست و نالید
و گفت خدا یا خوشبختی چقدر کوتاه بود پرندگان وقتی درخت را غمگین یافتند با همدیگر صلح کردند و تعهد نمودند به عقاید همدیگر احترام بگذارند
دوباره خوشبختی به سراغ درخت آمد چند تا سنجاب آمدند و بر شاخههای درخت خانه ساختند و به جمع پرندگان پیوستند
سموری هنرمند پیدایش شد و پرندگان را در شب مهتابی زیر نور ماه بر شاخهای گرد هم آورد برنامه خیمه شب بازی را آغاز کرد
کرمهای شبتاب چراغهای خودرا روشن کردند و شب را چراغانی نمودند
گلها از خواب بر خواستند بر شاخههای درخت پیچیده و با برگان درخت رقصیدند
ماهیها در جوی زیر درخت جامهای خودرا پر از آب کردند و به سلامتی درخت نوشیدند
درخت از خوش حالی بر سجاده شب نشست و گفت خدا یا اگر هزاران سال در کویر تشنگی کشیدم
ارزش آنرا داشت تا که خوشبختی خود و دیگران را در دوستی ببینم
آخرین نظرات