مادرم مدرک پزشکی ندارد؛
ولی دستهایش کاری میکنند که هزار قرص و دوا نمیکند…
شماره نظام مهندسی ندارد؛
ولی از منِ ویرانه با حرف هایش یک آدم نو می سازد…
نقاش نیست؛
ولی با یک کلام لبخندی روی لبهایم میکشد که هزار نقاش از پسش بر نمی آیند…
ندیده ام توی استدیو ضبط صدا وقت بگذراند،
ولی آهنگِ صدایش از هر موسیقی گوش نواز تر است…
مادرم سر آشپز و رستوران دار نیست؛
ولی عطرِ و طعم غذاهایش هوش از سر میپراند…
بهشت را زیر پایش ندیدم،
ولی شک ندارم بهشت زیر پایش نیست
بهشت نعمتِ وجودش است…
گاهی گذشت میکنم
گاهی گذر
معنای این دو فرق میکند
بخشیدن دیگران دلیل
ضعیف بودن من نیست
آنها را می بخشم
چون آنقدر قوی هستم
که میدانم آدمها اشتباه می کنند
بزرگترین هدیه گذشت
آرامش است
شاید برای بزرگ شدن زود بود..
شاید باید کوچک می ماندیم
تا 20 سالگی..،تا 30 سالگی
تا 60 سالگی اصلاً..
کوچک می ماندیم و زندگی می کردیم
مثل 4 سالگی موقع دروغ گفتن خنده مان می گرفت
دویدنمان از سر شوق بود
و گریه هایمان بخاطر افتادن بستنی
درد ها با بوسه ی پدر آرام و اشک ها روی دامن مادر خشک میشد..
ما قد کشیدیم،
ولی بزرگ نشده بودیم
و هنوز خیلی کوچک بودیم که پلکی زدیم و دیدیم وسط یک مسابقه ی بزرگیم،
آدم ها را دیدیم که می دوند،خسته می شوند،گریه می کنند،هل می دهند،زمین می خورند،بلند می شوند،باز می دوند می دوند و می دوند…
تازه داشتیم آدم ها را نگاه می کردیم
تازه می خواستیم بپرسیم اسم مسابقه چیست ؟ چرا باید بدوییم؟ اگر ندویم چه میشود؟
تازه می خواستیم بند کفش هایمان را سفت کنیم…
که یک نفر،دو نفر،ده نفر لگدمان کردند و رد شدند،وقتی که خوب له شدیم؛نفر هزارم قبل از آن که از روی مان رد شود،یقه مان را گرفت،بلندمان کرد و گفت :
“پاشو…زندگیه…باید بدویی..”
خدا خیر بدهد نفر هزارم را..
ما می دویم…
با کفش هایی که هنوز بندش باز است…
یک روز پسر3 ساله ی من درس عجیبی بهم داد.با مداد شمعی نصف مبل کرم رنگ نشیمن رو سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم:
“عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای میبینم. به نظرت باید چکار کنم؟”
خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت:
“خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!”
به همین سادگی! تمام فلسفه ي آرامش رو در همین جمله ي کوتاه به من مادرِ پر ادعا و مثلا تحصیلکرده یادآوری کرد!
و من به فکرِ تمام مشکلاتی که با این قاعده ي ساده میشد باهاش مواجه شد ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفته بودم افتادم!
و از اون روز قانون زندگی من این شده:
“پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند”
آخرین نظرات