یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور…
نه ؛ غم میخورم ؛ غم میخورم بخاطر روزهایی که نبودهای تا لحظات تلخ غم را کنارم باشی.
غم میخورم به خاطر روزهایی که به یادت نبودهام ؛ همان روزهایی که در تقویم خاطرهها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کردهام…
مولای غریب و تنهایم!
میخواهم با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم که:
«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»
با تمام جهل و مستی تصمیم گرفتهام دفترچه روزگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول بعد از نام خدا با نام تو روزگار را آغاز کنم.
هنوز در نخستین صفحات آن ماندهام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت میکشم.
دیوانه ای هستم که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگیاش ایمان میآورد…
آخرین نظرات