حکیمی با فرزند خود در کوهی گرفتار شدند و گرگی به آنها حمله کرد.
حکیم طعمهای به طرف گرگ انداخت و گرگ طعمه را خورد و رفت و حکیم و فرزندش نجات پیدا کردند…
پس از این ماجرا پندی به فرزند خود داد و گفت:
اگر به گرگی طعمهای بدهی، مادام که به خوردن مشغول است به تو حمله نمیکند ولی گرگ نفس گرگی است که اگر طعمهای به او دادی، یک قدم جلو تر میآید و هر چه به او غذا بدهی تَرکات نکند و مدام جلوتر میاید تا هلاک کند. پس فریب هوای نفس را نخور و قدم به گناه نگذار و از ابتدا ستیز کن! تا گرگ نفسات را از خودت برانی و الّا گرگ بیابان به طعمهای برود و گرگ نفس به طعمهای بیاید…
آخرین نظرات