به زمین بگویید اینقدر تن و جانمان را نلرزاند…
به خدا دیگر از درد ، بی حس شده ایم…
قلبهایمان از این حجمِ دردهایِ پی در پی رو به انقضاست..
ما خیلی وقت است کم آورده ایم… طاقتِ مصیبتی دیگر نبود…!
بگویید هوسِ لرزیدنش که گرفت، لااقل بساطش را بردارد ، برود به سرزمین هایی که دیگران را آزار دادند.. انسان های مظلوم که زدن نداشتند بی انصاف!
کودکی که هنوز شمع های تولدش زیر آوار روشن مانده بود ، گناهش چیست؟
یا طفل معصومی که با هزار و یک تشویقِ مادرش، داشت مشقهای فردایش را می نوشت.. مشقهایی که ناتمام زیر خروارها خاک دفن شد..
گناه مادری که کودکش را هرگز به دنیا نیاورد و با اوبه جهانی دیگر کوچید چه بود ؟!
منطقت کجاست ؟ تو آرزوهای دلهای پاک را بلعیدی.. حواست هست؟
من اعتراض دارم.. شانه های ما چقدر تحمل درد داشت مگر؟!
خودت را به نفهمیدن بزن ولی هرچه بین ما بود تمام شد.. من هم دیگر از حریم و محیط وسبز ماندنت دفاع نخواهم کرد.. تو عادلانه نلرزیدی!
انصاف نبود همیشه خاکِ ما عزادار باشد.. انصاف نبود… !!!
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات