دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
بسیجی به فر مانده گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ فرمانده جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا شهیدشده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های فرمانده را شنید ، اما بسیجی تصمیم گرفت برود و به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده بسیجی زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو شهید شده و جسم تو مجروح و زخمی است.
بسیجی گفت: ولی ارزشش را داشت ، فرمانده پرسید منظورت چیست؟ او که شهید شده،پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…خدا از من راضی بود که به دادش رسیدم💐
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق به هدف و وظیفه انجام می دهی مهم است.رضای الهی مهم است. مهم آن هدفی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات