آقای بهجت میفرمودند:
من روزی نشسته بودم داخل اتاق بگونهای که صدای دو درحیاط را می شنیدم. بچه همسایه دم دربازی میکرد فقیری آمدو به او گفت: برو از خانه تان چیزی برای من بیاور آن بچه رو به فقیر کرد و گفت:”خب برو از مامانت بگیر” آن فقیر جواب داد من مامان ندارم تو برو از مامانت بگیر و بیاور!
آقای بهجت میفرمودند:
من از گفتگوی بچه با فقیر یک نکته دستم آمد با خود گفتم این بچه به مامانش اطمینان دارد که فکر میکند هرچه بخواد از او میتواند بگیرد.
ایشان اینگونه نتیجه گیری کردند که؛
اگر ما به همین اندازه که این بچه به مامانش اطمینان دارد به خدا اطمینان داشتیم و میدانستیم که هزچه بخواهیم اوبایستی بدهد، هیچ مشکلی نداشتیم و همه کارهایمان درست میشد.
موضوع: "بدون موضوع"
انا لله و انا الیه راجعون “برای کسانی که با مفهوم و معنای این آیه غریبه اند ، وقتی این آیه را می بینند یا می شنوند ، حس و حال خوبی به آنها دست نمی دهد چرا که همیشه این آیه ضمیمه ی اطلاعیه های فوتی بوده است چیزی با عنوان : بازگشت همه به سوی اوست . اما وقتی خوب دقت کنیم می بینیم چقدر معنا و مفهوم این آیه عمیق و زیباست.
انسان شروعش از خداست ، مسیر حرکتش به سمت خداست و در نتیجه به خدا ختم می شود.سیر حرکت هر انسانی به سمت خداست اما در این بین راهزن هایی ، او را به سمت خود می کشانند و در نتیجه از آن راه و مسیر، منحرف می شود.انسان وقتی از مسیری که خدا برایش معین کرده است فاصله بگیرد ، خودش را گم می کند و در نتیجه مسیر و هدفش را هم گم می کند.
ما هرچند از مسیر فطری خودمان فاصله بگیریم ، بالاخره به همین مسیر بر می گردیم . اگر با پای خودمان برگشتیم که چه بهتر اما اگر بر نگشتیم ما را بر می گردانند و در صورت دوم ، کار خیلی مشکل است چرا که جدا شدن از مسیری که به آن وابسته ایم بسیار مشکل است .
امام حسن عسکری علیه السلام می فرماید:
إِنَّکُمْ فِی آجَالٍ مَنْقُوصَهٍ وَ أَیَّامٍ مَعْدُودَهٍ وَ الْمَوْتُ یَأْتِی بَغْتَهً مَنْ یَزْرَعْ خَیْراً یَحْصُدْ غِبْطَهً (چیز مفید) وَ مَنْ یَزْرَعْ شَرّاً یَحْصُدْ نَدَامَهً[۱] یعنی شما عمر و اجلی دارید که پیوسته رو به نقصان می رود و روزهایی که معدود است. بسیار می شود که مرگ ناگهان دامن انسان را می گیرد. کسی که زراعت خیری کند نتیجه خیری خواهد گرفت و کسی که بذر شر بپاشد، محصول آن پشیمانی و ندامت خواهد بود.
از جمله مسائلی که شکی در آن نیست این است که عمر هر انسانی محدود است. انسان مانند ماشینی است که دارای باکی هست که گاه کوچک است و گاه بزرگ و قطره قطره مصرف می شود و وقتی تمام شود دیگر نمی شود کاری کرد.
بشر اگر بتواند سعی می کند که چیزهایی که مخالف میل اوست را انکار کند و اگر نتواند انکار کند سعی می کند که خودش را به فراموشی بزند. اگر می توانست بگوید که عمر انسان نامحدود است این را می گفت ولی می داند چنین نیست از این رو سعی می کند که به آن فکر نکند و گمان می کند که اگر خودش آن را فراموش کند آن هم انسان را فراموش می کند و چه زیبا امیر مؤمنان علی علیه السلام می فرماید: وَ کَیْفَ غَفْلَتُکُمْ عَمَّا لَیْسَ یُغْفِلُکُم[۲] با هر نفسی که انسان می زند یک گام به پایان عمرش نزدیک می شود. دستگاه قلب نیز تا مقدار خاصی می تواند ضربان داشته باشد البته اگر مانعی مانند تصادف، بیماری و مانند آن وجود نداشته باشد. این قابلیت تمام شود پایان می یابد.
امام علیه السلام نیز عمر انسان را به یک سرزمین حاصلخیز تشبیه می کند که اگر کسی بذر خیر یا شر بپاشد همان را درو می کند:
تخم گل کاشتی آخر گل شد بر سرش نغمه سرا بلبل شد
خار کشتی ثمرت خار دهد خار جز خار کجا بار دهد
در زمین دل خود کشتی خار خار بار آمد و دادت آزار
عمر ما بر سه بخش تقسیم می شود و فقط یک بخش آن قابل استفاده است. یک بخش از آن دوران کوچکی است و یک بخش هم دوران ناتوانی و پیری است که این دو زیاد قابل استفاده نیست. فقط بخش وسطی است که قابل استفاده است که غالبا به غفلت می گذرد.
تا توانستم ندانستم چه سود چون که دانستم توانستن نبود
باید سعی کرد از بخش میانی عمر استفاده کرد زیرا موقع پیری انواع بیماری ها و ضعف ها و مشکلات به سراغ انسان می آید. درس خواندن و تبلیغ و خودسازی و تحصیل تقوا در این بخش میانی است و مانند کشاورزی است که می تواند بذرهای خوبی بپاشد و بعد دیگر توان بذرپاشی ندارد. [۳] منابع:
[۱] بحار الانوار، علامه مجلسی، ج۷۵، ص۳۷۳، ط بیروت.
[۲] نهج البلاغه، خطبه ی ۱۸۸.
[۳]درس خارج فقه آیت الله مکارم۱۳۹۳/۱۱/۱۵جلسه۷۴
*****
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید
وبا عصبانیت رو به مرد گفت:
حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی،
خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند
که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی،
من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید:
برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت:
خوب!
شهر چه طور بود؟
رفتی؟
گشتی؟
چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:
تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم،
مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
آخرین نظرات