زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید
وبا عصبانیت رو به مرد گفت:
حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی،
خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند
که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی،
من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید:
برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت:
خوب!
شهر چه طور بود؟
رفتی؟
گشتی؟
چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:
تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم،
مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات