بزرگ مرد کوچک
نوشته شده توسط سین بانو در 17 تیر 1396 در بدون موضوع
بچــــــــه بود
اونقدر برای اومدن
به جبهه التماس ڪرد
ڪہ کلافه شــــــدم
کارش شده بود گریه و التماس..
آخــر سر
فرستادمش مخـابرات
تا بےسیم چی بشہ
رفت آموزش دید و برگشت
اتفاقا شد بےسیم چی خودم…
یه شب توے عملیات
آتیش دشمن زیاد شد
همہ پناه گرفتنــد
همہ خوابیدند روی زمین
یه لحظه این بچه رو دیدم،
بےسیم روی دوشش نبود
فڪر ڪردم از تـرس
پرتش ڪرده روی زمین
زدم توی سرش و گفتم :
بےسیــم ڪو بچـہ ؟!
عصبانے بودم کہ با دست
بہ زیر بدنش اشـاره کرد
دیدم بےسیم رو گذاشته زمین
و روش خوابیـــــــده
نگاهم ڪرد و گفت :
اگه من ترڪش بخورم
یکے دیگـــــــه
بےسیم رو بر میداره
ولی اگه بےسیم ترکش بخوره
از ڪار میفتــه ،
عملیات لنگ مےمونـــه…
مخــــم تاب برداشت
زبونم بند اومده بود از فکر بلندش …
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات