در تاریکی شب ازدور کور سویی به سویم اشاره می نمود ، در پی رسیدن به نور کم سوی فانوسی روشن ، درآن سوی نگاه پیش رفتم . هر جا که می رسیدم فانوس کم رنگ به چشمه ای پر نور بدل تر می شد . که فروغ نورش خورشیدی بود که لحظه ای تاب درنگ درآن نبود. همچنان درمسیر پرتوهای او می رفتم . دیوار بود انتهای مسیر من و پنجره ای با گره های آهنی .
از آن سوی پنجره همچنان خورشید به سویم آغوش گشوده بود . چشم ها را درمیان روزنه های پنجره گذاردم تا آن سو را بهتر ببینم . اما حلقه های پنجره گشوده شد ومن در میان حلقه های آن گام در حریمی گذاشتم که به بهشت شبیه تر بود . تالارهای نور و آینه یکی یکی از پس هم می آمدند و من غرق آینه ها به بهشت آرزوها سفر کردم .
بهشت من جایی بود که ارباب آرزوها درآن جا بود . اندیشه ام در آینه ها به آن بالاها به بالاتر از آن بالاها پرواز کرده بود و دیگر بال هایش به هم گره خورده بود گویی بالاتر از آن دیگر جای پرواز او نبود . در آن ماوراء ها د رآن جا که دیگر برای اندیشه ی من بالاتر نبود ارباب آرزوها بر تختی از آب و آینه نشسته بود .
گفتم : آقا به دنبال تو در آدینه ها می گشتم، آقا به خاطر تو از چه فرازها که نگذشتم، آقا دشت ها و بیابان ها ، صحره ها و دریاها ، آقا چه راه ها، چه روزها درپی تو گشتم . آقا روزهای عمرم از پی هم گذشت، ثانیه ها در سال ها گذشت ومن هر آدینه خسته از راهی دراز در گذر کوچه ها به ندبه نشستم،
آقا شما، آقا اینجا، آقا!!! بالاخره آمدی آقا؟
دست های من در پی گرفتن دامن آقا به سویش دراز شد هرچه طول دست ها بیشتر می شد بهشت آرزوها بزرگتر و بزرگتر، دورتر و دورتر می شد. صدای نقاره خانه ی امام رضا، صدایی بود که مرا به سوی خودخواند. پیشانی از روی مهرنشسته بر سجاده ی نماز که برداشتم من بودم و انبوه جمعیتی که درصحن طلای او نشسته بودند. آن جا بهشت آرزوهای من خانه ی امام رضا بود که آقا هم به میهمانی آمده بود.
اللهم عجل لولیک الفرج
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات