جمعه ها و خونه مادربزرگ
نوشته شده توسط سین بانو در 24 مرداد 1399 در بدون موضوع
هر جمعه منزل “مادربزرگ” جمع ميشديم
ريز تا درشت…
از همهمه ی زياد،صدا به صدا نمی رسيد!
آنقَدَر می گفتيم و می خنديديم كه اصلاً متوجهِ گذر زمان نمی شديم…
بوی غذای مادر بزرگ را تا چند خيابان آنطرف تر می شد حس كرد…
روزهای هفته را روی دورِ تند ميزديم تا برسيم به جمعه…
جمعه هاي بچگی مان را با هيچ روزی عوض نمی کرديم
گذشت و گذشت…
“مادربزرگ” از ميانمان رفت…
دورتر و دورتر شديم…
شايد ديگر در ماه و يا حتی در سال يكبار دورِ هم جمع شويم…
آن هم قبلش طی ميكنيم كه اينترنت داشته باشد…
ديگر از صدای همهمه خبری نيست…
همه ی سرها داخل گوشی شان هست و جُک ها و اخبارِ روز را نقل قول می کنند…
غذا را از بيرون می آورند و به لطفِ غذا كنارِ هم می نشينيم…
كاش مادربزرگ هنوز بود…
كاش جمعه هايمان را هنوز با مادربزرگ می ساختيم…
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات