مارتین لوترکینگ، مؤسس کلیسای ارتدوکس و مبارز آمریکایی، در کتاب خاطراتش می نویسد روزی در بدترین حالت روحی بودم.
فشارها و سختی ها، جانم را به تنگ آورده بود.
سردرگم و درمانده بودم، مستأصل و نگران، با حالی غریب و روحی بی جان و بی توان به زندگی خود ادامه می دادم.
همسرم مرا دید، به من نگاه کرد و از من دور شد.
چند دقیقه بعد، با لباس سر تا پا سیاه روی سکوی خانه نشست، دعا خواند و سوگواری کرد.
با تعجب پرسیدم چرا سیاه پوشیدی، چرا سوگواری می کنی؟
همسرم گفت مگر نمی دانی او مرده است؟
پرسیدم چه کسی؟
همسرم گفت خدا، خدا مرده است.
با تعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد، این چه حرفی است که می زنی؟
همسرم گفت رفتار امروزت به من گفت که خدا مرده و من چقدر غصه دارم.
حیف از آرزوهایم، اگر خدا نمرده پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
او در ادامه می نویسد در آن لحظه بود که به زانو در آمدم و گریستم.
همسرم راست می گفت، گویا خدای درون دلم مرده بود.
بلند شدم و برای ناامیدی ام از خدا، طلب بخشش کردم.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات