مسیرمو که میگم اولین تاکسی می ایسته هنوز چند لحظه از سوار شدنم نگذشته که دختر جوونی تقریبا هم سن و سال خودم شاید هم بزرگتر سوار میشه کمی رو صندلی جا به جا میشم تا بشینه با یه نگاه گذرا برق حلقه درشت و پرنگینش چشمم رو میزنه.
نگاهی به ساعتم می کنم نزدیک سه بعد از ظهره با بی صبری نفسم رو بیرون میدم و به خیابون خیره میشم.
راننده یکبار دیگه مسیرو از دختر می پرسه…با شنیدن آدرس پلک میزنم” یه بوستان بیرون از شهر جایی که توی ساعتهای پر رفت و آمد یه دختر جرات نمی کنه بره حالا ساعت سه بعد از ظهر وقتی پرنده تو اون بوستان پر نمیزنه؟؟؟!!”
سعی می کنم به فکرم اجازه ی پیشروی بیشتر ندم و توی دلم به خودم غر میزنم” اصلا به تو چه؟!”
گوشی همراه دختر زنگ میزنه تنها چیزی که می شنوم صدای پر ناز و ادای دختره و جوابیه که به مخاطبش میده اینکه” الان توی درمانگاه نشسته و خیلی سخت نوبت واسه هشت شب گیرش اومده و چون مسیر طولانیه نمی تونه برگرده!! لحظه ای مکث می کنه و میگه حوصلش سر میره اما مجبوره چون نوبت این دکتر به راحتی گیر نمیاد در ضمن ناراحت نباشه اگه تماس نگرفت چون شارژ گوشیش داره تموم میشه!!”
ابروهای بالارفته ام از تعجب قصد پایین اومدن نداشت و دهنم بسته نمی شد!با چه اعتماد به نفسی در برابر گوش های من و راننده دروغ به اون بزرگی رو گفت از همه این ها که بگذریم دلم برای اون پشت خطیه بدجوری سوخت….
پوزخندی میرنم کسی که جرات رفتن به بوستان بیرون از شهرو تو این وقت روز داره باید شجاعت راست گفتن هم داشته باشه!
این همون چیزیه که روشنفکرهای نسل من بهش میگن شهامت!!!
دوباره به خیابون های خلوت خیره میشم… راننده سرش رو با تاسف تکون میده و زیرلب غر میزنه و نفسش رو با عصبانیت بیرون میده …با خودم فکر می کنم شاید حق با راننده ست…. برای رانندگی توی خیابون های این شهر باید کور باشی و کر…
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات