روزگار عوض شده
نوشته شده توسط سین بانو در 8 آذر 1396 در بدون موضوع
دوستی تعريف ميكرد رفتم به خانه سالمندان
پيرزني را ديدم ازش پرسيدم
_چرا آوردنت اينجا…؟
_من خودم اومدم مادر…
_آخه مگه ميشه؟يه مادر با پاي خودش بياد جايي كه روزي هزار بار از خدا عزرائيل رو طلب كنه…؟
_هر چيزي يه تاريخ انقضايي داره مادر…شايد منم ديگه تاريخم گذشته بود…
_چند وقت يه بار بهت سر ميزنن…؟
_الان هفت سالي ميشه ازشون خبر ندارم…يه شماره دارم،كه هفت ساله خاموشه…بغضش تركيد…
پيشونيش رو بوسيدم و اومدم بيرون…
يادم ميومد كه خواهر برادرا وقتي دعواشون ميشد،ميرفتن دامنِ مادرشون رو سمتِ خودشون ميكشيدن و داد ميزدن “مامانِ منه…مامانِ خودمه…”
و حالا،مادرشون رو به هم تعارف ميكردن و هيچ كدوم حاضر نبودن تحويل بگيرن و میگن مادر توئه؛مادر توئه!!
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات