مسافری غریب، در مجلسی، خدمت امام رضا علیهالسلام رسید و گفت:
«از حج باز گشتهام و خرجی راه، تمام کردهام؛ مبلغی به من بدهید تا خود را به وطنم برسانم. در آنجا از جانب شما صدقه خواهم داد، زیرا من در شهر خویش، فقیر نیستم.»
امام رضا به او فرمودند:
«بنشین تا مجلس خلوت شود»
همه رفتند و فقط “سلیمان بن جعفر” و “خیثمه” باقی ماندند. امام رضا برخواستند و به اتاقی دیگر رفتند.
پس از مدتی ، در حالی که پشت در ایستاده بودند، دست خویش را از کنار در بیرون آوردند و آن مسافر را صدا زدند و فرمودند:
«این دویست دینار را بگیر و توشهی راه کن، و لازم نیست که از جانب من صدقه بدهی.»
مسافر غریب، سکه ها را گرفت و شادمان رفت.
وقتی مسافر رفت، امام رضا علیهالسلام از پشت در بیرون آمدند.
“سلیمان بن جعفر” از ایشان پرسید:
«چرا اجازه ندادید آن مسافر، شما را هنگام گرفتن دینارها ببیند؟»
امام رضا علیه السلام فرمودند:
«نمیخواستم شرمندگی را در چهره او ببینم.»
مناقب آل ابی طالب، جلد ۴ ،صفحه ۳۹۰
الکافی ، جلد ۴، صفحه ۲۳
بحارالانوار ،جلد ۴۹ ، صفحه ۱۰۱
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات