این یک برگ از یادداشتهای روزانهی کسی است
که هنگام شهادت
فقط چهارده سال داشت!
مادرم هم زیاد راضی نبود. او علاقهی زیادی به من داشت و همیشه نگاه به قدوبالای من میکرد. او روی علاقهای که به من داشت، میترسید که من به جبهه بروم و طوری شوم. من نمیتوانم علاقهی مادر را به فرزند و بهخصوص علاقهی مادرم را به خود توصیف کنم. … این نشانهی غنی بودن فرهنگ اسلامی است که چنان مادران شیرزنی میسازد که از دستپروردهی خود، از جگرگوشهی خود، از فرزند برومند و رشید خود بهخاطر رضای خداوند و بهخاطر حفظ دین و آبرو و حیثیت خود، بهخاطر حفظ اسلام و بنابر فرمان ولیفقیه خود، بنابر فرمان امام عزیزمان [دست میکشد و او را] به جبهه میفرستند.
آخر که به بدرقهاش میآید، با روی گشاده او را بدرقه میکند تا مبادا فرزندش با ناراحتی به جبهه برود، اما بعد از رفتن اوست که شبها به جای خالیاش نگاه میکند و گریه میکند. هرچه میخواهد بخورد، بهیاد فرزندش میافتد؛ ولی وقتی میبیند سعادت فرزندش در این بوده، و وقتی به زندگی مادران قهرمان صدر اسلام نگاه میکند، وقتی میبیند که بهخاطر امر خدا و رضای امر خداوند تبارکوتعالی فرزندش را به جبهه میفرستد و غم و اندوه را از خود بهدور میکند، آهی میکشد و شکر خدا بهجا میآورد و برای رزمندگان اسلام آرزوی پیروزی میکند.
مادرم بالاخره راضی شد.
از یادداشتهای شهید حسین جهانگیری
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات