می گفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نميگذرد.
میرود در حالي که از وصال خشنود است و برای امام خردسال نگران است.
خسته از ناداني و پراکندگي امت
«ناداني دشمن است» سربازخانه معتمد، قلعه پرستش ناداني است. تن رنجور امام عليهالسلام چگونه تحمل کند اين همه دشمن و ناداني را؟
تن امام بيمار است؛ اما نه از زهر معتمد، نه از سختی زندانهای طولانی مدت؛ بيمار اين همه نادانی قوم جور است.
کليد معرفت زمانه میرود. باب علم نبوت پر میگشايد؛ در حالي که خسته است از جهل و حسادت خليفه و از پراکندگی امت.
شيعه را خاک غم بر سر ميبايد و بازار دل، تا ابد سياهپوش و آسمان دين را باران باران و اشک و اشک!
وقتی امامي میرود، نيمهای از عشق امتش را با خود به خاک ميیبرد… شهادت، عشق است. فرزند غايبش را سر سلامت بگوييد و باران اشکتان را در بی شکيبی انتظار، بهانه سازيد!
شهادت امام حسن عسکري، بهار جوشش خون شيعه است در غم غیبت
مولاي غايب غريبم!
سرسلامت باد ما را در غم باباي شهيدت پذيرا باش؛ اي غمگينترين شيعه در عصر غيبت!
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات