سليمان در باغ،كنار امام رضا عليه السلام نشسته بود ومحو صورت زيبا و صوت دلنشين و كلام گيراي امام بود.ناگهان گنجشک كوچكي سرآسيمه آمد و خود را روي عباي امام انداخت.جيغ ميزد و نوكش را تند تند به هم ميزد.امام رو كردند به سليمان و فرمودند:
عجله كن اين چوب را بگير برو زيرسقف ايوان ،مار را از لانه ي اين گنجشك دور كن.
سليمان چوب رابرداشت و دويد.زير سقف ايوان لانه ي كوچكي بود و جوجه هاي وحشت زده ي گنجشك،درون لانه منتظر بودند مادرشان برايشان كاري كند؛مادر خوب مي دانست به كجا بايد پناه ببرد….
عجيب نيست اين كه گنجشك كوچكي از ترس خطري كه در كمينش نشسته به دامان امام زمانش پناه ببرد.باورش كجا سخت است اين كه حجتِ پروردگار بر روي زمين،آواي پرنده اي را معنا كند؟
عجيب منم،كه دستم هميشه در دستِ فرزند برومند اوست وباز،بالا و پائينِ روزگار بي تابم مي كند وخيال بي پناهي به وحشتم مي اندازد!
عجيب،اين فراموشيِ من است….
اللهم عجل لوليك الفرج…
نظر از:
اللهم عجل لولیک الفرج
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات