عباس از آمريڪا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تڪميلي خلباني هواپيماي اف 5 به پايگاه ذزفول منتقل شده بود.
در آن زمان او هنوز ازدواج نڪرده و بيشتر وقتها در ڪنار ما بود.
روزي از روزهاي ماه مبارك رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل ڪار به خانه ما آمد. چهره اش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر مي رسيد. وقتي دليل آن را پرسیدم، با افسردگي گفت:
- نمي دانم چه ڪار كنم؟ به من دستور داده اند كه امروز را روزه نگيرم.
با تعجب پرسيدم: براي چی؟
عباس ادامه داد:
- يڪي از ژنرالهاي آمريڪايي به پايگاه آمده و قرار گذاشته تا امروز ناهار را در باشگاه افسران و با خلبانان بخورد؛ به همين خاطر فرمانده پايگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگيرند.
او را دلداري دادم و گفتم:
- عباس جان! خدا بزرگ است. شايد تا ظهر تصميمشان عوض شد.
او درحالي ڪه افسرده و غمگين خانه را ترك مي كرد، رو به من ڪرد و گفت:
- خدا ڪند همانطور كه تو مي گويي بشود.
ساعت سه بعد از ظهر بود ڪه عباس به منزل ما آمد. او خيلي خوشحال به نظر مي رسيد. با ديدن من گفت:
- آباجي! هنوز روزه هستم.
من شگفت زده از او خواستم تا قضيه را برايم تعريف ڪند. عباس ڪمي به فڪر فرو رفت و در حالي ڪه از پنجره به دور دست مي نگريست، آهي ڪشيد و گفت:
- آباجي! ژنرالي ڪه قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر به هنگام پرواز با ڪايت در سد دزفول سقوط ڪرد و ڪشته شد.
#شهید_عباس_بابایی
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات