آن مرد عاشق بود. آن بازي عشق و آن حريف خدا.
دور، دور آخر بود و بازي به دستخون رسيده بود.
آن مرد زمين را سبز مي خواست.
دل را سبز مي خواست و انسان را سبز، زيرا بهشت سبز است و روح سبز و ايمان سبز…
اما سبزي را بهايي است به غايت سرخ، و بازي به غايتش رسيده بود، به غايتي سرخ.
و از اين رو بود كه آن مرد، سرخ را برگزيد، كه عشق سرخ است و آتش سرخ و عصيان سرخ.
و از ميان تمامي سرخان، خون را برگزيد. نه اين خونِ رام آرام سر به زير فروتن را، آن خون عاصيِ عاشق را. آن خون كه فواره است و فرياد.
او خون خويش را برگزيد كه بازي سخت سرخ و سخت خونين بود.
تركش كنيد و تنهايش بگذاريد كه شما را ياراي ياري او نيست.
اين بازيِ آخر است و نه جوشن به كار مي آيد و نه نيزه و نه شمشير و نه سپر.
ديگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخيز. برويد و برداريد و بگريزيد.
ديگر پيراهنتان پاره نخواهد شد، تنتان، پاره پاره خواهد شد.
كيست؟
كيست كه با تن پاره پاره بماند؟
ديگر غنيمتي نصيبتان نخواهد شد، قلب شرحه شرحه تان،غنيمت ديگران خواهد شد. كيست؟
كيست كه با قلب شرحه شرحه بماند؟
اين عزيمت را ديگر بازگشتي نيست، زيرا كه آن يار، گلو را بريده دوست دارد و سر را بر نيزه و خون را پاشيده بر آسمان.
كيست؟ كيست كه با گلوي بريده و خون پاشيده بر آسمان، بماند؟
وقتي بنده ايد و او مالك، بازي اين همه سخت نيست.
وقتي عابديد و او معبود، بازي اين همه سخت نيست.
اما آن زمان كه عاشقيد و او معشوق، يا آن هنگامه كه او عاشق است و شما معشوق، بازي اين چنين سخت است و اين چنين سرخ و اين چنين خونين.
و بازي عاشقي را نخواهيد برد، جز به بهاي خون خويش.
آن مرد حسين بود و آن بازي كربلا و آن يار، خدا.
عرفان_نظرآهاري
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات