قطعه ای از یک کتاب
نوشته شده توسط سین بانو در 15 تیر 1396 در معرفی کتاب
وقتى جوان بودم،
قايق سوارى را خيلى دوست داشتم.
يك قايق كوچك هم داشتم كه با آن در درياچه قايقسوارى مىكردم و ساعتهاى زيادى را آنجا به تنهايى مىگذراندم.
.
در يك شب زيبا و آرام، بدون آنكه به چيز خاصى فكر كنم، درون قايق نشستم و چشمهايم را بستم.
در همين زمان، قايق ديگرى به قايق من برخورد كرد.
عصبانى شدم و خواستم با شخصى كه با كوبيدن به قايقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا كنم؛
ولى ديدم قايق خالى است!
كسى در آن قايق نبود كه با او دعوا كنم و عصبانيتم را به او نشان دهم.
حالا چطور مىتوانستم خشم خود را تخليه كنم؟
هيچ كارى نمىشد كرد!
دوباره نشستم و چشمهايم را بستم.
در سكوت شب كمى فكر كردم.
قايق خالى براى من درسى شد…
از آن موقع اگر كسى باعث عصبانيت من شود،
پيش خود مىگويم: «اين قايق هم خالى است!»
از كتاب «زندگی کن!»
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات